Wednesday, September 30, 2009

برای پدر

گاهی اوقات
از دور که مردانی به هیبت تو را می بینم
دلم غنج می رود از اینکه امروزچه راست قامت ایستاده ای
همه ی زندگی ام را می دهم که یک بار دیگر آن مرد تو باشی
4شنبه
11:44 شب

Monday, September 28, 2009

ایمان

و چنان آرزومندانه آمدنت را به انتظار می نشینم
و چنان بی تردید خود را به امواجت می سپارم
که بار ها و بار ها و بارهای دیگر پیکر بی جانم را به صخره بکوبی و باز هم به هوشم آوری

آن روز را می بینم که از شرم سماجت هایم دوباره به روی من می خندی

من از پا نمی نشینم
تو از نو آغاز شو
...ای زندگی

شامگاه دوشنبه
6/7/88
20:25

Sunday, September 27, 2009

زندگی نامه

نقطه سر خط
زندگی آغاز می شود
...
رامشگران می نوازند
جلادان گردن می زنند
طوفانها در می گیرند وُ
جانها به بالا و پایین پرتاب می شوند
...
چشمانت را که خوب باز کنی
همه چیز به اندازه غنی ساختن اورانیوم توسط کشوری جهان سوم بی نمک به مذاقت می آید
...
کمی دورتر از آن
بی آنکه تفاوتش را بدانیم
قلمی جرقه ای را شعله ور می کند
یا جرقه ای قلمی را به کاغذ می کشد
از هر دو سو که بنگری زیباست
چرا که تنها شعر روی سنگ قبر است که می ماند
شامگاه یکشنبه
88/7/5
9:51