Thursday, December 16, 2010

ما ز آه و ناله خسته ایم

گاه چه ننگ آور است استقامت بی رقیبمان درزنده ماندن
به هر شاخه ی خشکیده ای می آویزیم بلکه لحظاتی از غم و درد غافل گردانندمان
می کوشیم که به زور تزریق هزار و یک تلقین و باور و انرژا زا و مخدر
لحظاتی در برابر چشم های خنجر بر آورده ی قضاوتگران
سر بر افرازیم و با تقلید صدایی متصنعانه به سمعشان برسانیم
که من فلانی بَهمان ساله از فلان جا یک انسان شاد هستم


حالیا در جهنمی که لحظه به لحظه محکوم به تماشای پر پر شدن مظلومانه ی قهرمان داستانت هستی
در لجنزاری که معنای درو کردن نیکی های از پیش کاشته شده طبل بی عاری می کوباند
در کشتارگاهی که نه بویی از عدالت به مشام می رسد نه هیبت بی بدیل دادرسی بر فراز آن سایه افکنده
گر توان رقص و پایکوبی و خندیدن به پهنای صورتت نیست
گر دو چشمت دیگر به تاثیر پیکی و ساغری و کامی آب نمی خورد
گر گاه و بیگاه هم آغوشی های عاشقانه به نگاهت تکلفی بی دلیل و طاقت قرساست
به گیرنده های خود دست نزن!ا
ایراد از جسم ناتوان و روح ناسازگار تو نیست
پلشتی این روزگاراست که از پهنه ی دید چشمان زیبابین تو افراشته تر شده
چشم امیدت برای شنیدن بوی بهبود ز اوضاع تا ابد باقی
خنده و عیش و مستی و عشقبازی هم حواله ی همان اسطوره های امیدبخش دروغین
اگر هنوز زنده ای و بر دو پااستوار نه از باب حق ذاتی حیات و نه از جنس حکمت و مرحمت که تنها مقتضایش ضخامت مثال زدنی پوست تن خود توست

26 آذر 89
11:34 صبح

Saturday, December 4, 2010

مرا به من بگذار...مرا به خاک بسپار....کسی؟؟؟نه هیچکس را دگر نمیخواهم

و نه حتی خودم را
دیگر خودم نمی شناسم

...

دیگر نه لازم است من از جماعت بگریزم
نه تو از من

که نه جماعت، نه تو و نه حتی من
من را نمی شناسم
...

حتی آینه وظیفه اش را از یاد برده و یکدم غریبگیم را پژواک می دهد
دیگر نه من آن دخترک سیاه چشم سپیدرویم
که سراپای وجودم به شکل ترسهایم در آمده است
...
دیگر با هر صدای بسته شدن دری
دلم نمی لرزد که برای همیشه رفتی
دوری تو تا ابد آزمون تلخ زنده بگوری
من اما در میان میدان نبرد با سهمناکترین کابوس زندگانیم ام
: زیستن با منی
که به شکل ترسهای من است




...

11:51 شامگاه
12 آذر 1389

Tuesday, November 9, 2010

دل یک ساعته خوابیده

با من سخن بگو
داغ داغ
سرخ سرخ
برایم شعر بخوان
غزل بسرای
حتی اگر وقت داشتی کمی برقص

من اما تماشایت می کنم
خیره خیره
وقتی پای برزمین می کوبی که قفل لبانم را بگشایی بودنت را احساس خواهم کرد
طاقتم که خوب طاق شد به گوشه ی تنهایی ام می خزم و به خواب فرو می روم
با این رویای شیرین که تو در کنار بیداری ام نشسته ای

18 آبانماه
11:22 شامگاه

Tuesday, October 19, 2010

نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره

تا آن دم که بیداری و جان به تن داری
پنجره به روی تابیدن نوای موسیقی در نبند
که هیچ مجالی قابل اعتماد نیست
چه گرم شور عشق بازی باشی
چه مشغول مذاکره ی هسته ای
چه با آرامش در حال صرف صبحانه باشی
و چه درب خانه را از پشت قفل کرده باشی که بخوابی
هیچ وقت نمی دانی که چه زمان طوفانها در می گیرند و ابرها به هم می کوبند
هیچ وقت نمیدانی که چه زمان محتاج قطره نوایی خواهی بود که برای چند ثانیه آتش فشان را به تاخیر بیاندازد
هیچ وقت نخواهی دانست که قرار است چه ساعتی از روز قلبت شکسته شود
راستی
اگر نظر من را می خواهی
دیگر به چشمانت سرمه نمال
چه می دانی که چه زمان ممکن است بغضت بشکند؟

27 مهر 89
11:52 شامگاه

Tuesday, September 28, 2010

باران

امروز بارید
و من نه با نفرت از اشکهایش روی گرداندم
نه صدای موسیقی را بالا بردم که ضجه هایش گوشهای عزیزم را نیازارد
و نه حتی با بی تفاوتی آنقدر نگاهش کردم که از شرم نگاهم قصه کوتاه کند
...
امروز دستم را دراز کردم و اشک هایش را در آغوش کشیدم
امروز با نوای باریدنش رقصیدم
امروز از با باریدنش از نو زاده شدم
که پس از عبور از شوره زارهای وحشت
امروز معنی آرامش خیسش را با پوست و استخوانم چشیدم
...
امروز پاییز برای اولین بار بارید
و من برای دومین بار زاده شدم

====
1389
6 مهر
ساعت 10:07
شامگاه

Thursday, September 16, 2010

قدرت من بودن

زهی عشق زهی عشق
که جز با چشم مسلح ،آنهم در چهارچوب مفاهیم و تعاریف ذهنی در این زندگی یافت نمی خواهی
کرد
...
امروز
این منم که از تو و وجود تقدیس یافته ات اعلام برائت می کنم
ای عشق نغز
ای عشق خواستنی
ای دروغ زیبا!
...
این منم
که من را قوی می دارم
تا تسلی بخش قلب نیازمندترک های عاشق نام توانم بود
...

این منم که به کوچکی تو می خندم
و از نیازمندی نامت به وجود انسانی دیگر مو بر تنم صاف می شود
...
این منم که مچ کوچک دروغگویت را به نرمی می گشایم
و در برابر قدرتی بالاتر از تو که تنها در وجود من است سر تعظیم فرود می آورم

25/5/89
11:07 شامگاه

Sunday, August 29, 2010

کفر

گاهی اوقات دلت می خواهد
انگشتت را تا ته حلقت فرو ببری
تا هر چه غصه در دلت هست بالا بیاید

آری،زندگی همان شادی های کوچک و گذرایی است که به قیمت خون دل خوردن بدست می آید
من که خود مبلغ این مذهب و بنیانگذار سبک سو رئال خوش بینی و امید به آینده ام
بی هراس از متهم شدن به جرم اشاعه ی ناسپاسی و بدبینی
امروز و در این لحظه از تمامی این مزخرفات کفرم می آید

زندگی و تمام شادی هایش
در بهترین حالت
ارزش اینهمه رنج کشیدن ندارد

7 شهریور
89
ساعت 18:48

Tuesday, June 15, 2010

سفر

منم آن مسافر دیار ناکجاآباد به زمین که باکوله باری از هورمون و نیاز در گذرم
...
من نه برای ماندن آمده ام
که به حق هیچ مهمانسرایی در این دیار پذیرای زنان مجرد نیست
رسالت من نه عمر گذراندن در آغوشهای ناپایدار است
نه شبانه روز مست باده ی عیش و لذت بودن
من تماشاچی لحظه لحظه ی این سفرم
من زندگی کننده ی تک تک دقایق این سفرم
گاه با تو می خندم
گاه به کمک آن دیگری می شتابم
گاه آن یکی و ناپاکی اش را از لیست همسفرانم خط می زنم
وبه گاه تنهایی خود را یرای ادامه ی این مسیر تجهیز می کنم
من نه برای کسی می مانم نه کسی را برای ماندنم نیازمندم
رسالت من تنها کمک به همسفرانم است
...چرا که من قدم به قدم این سفر را در گذارم


25 خرداد
10:25 شامگاه

Saturday, June 5, 2010

living in the moment

در سرم چه فرداها که شناژ بندی نمی شوند
دست هایم چه کلنگ و تیشه ها که به زمین فرو نمی توانند زد
قلب من چه عشقی برای قربانی کردن هست و نیستم در خود پنهان نکرده است

افسوس که پس از سالیان متمادی همزیستی با همین سر و دستان و قلب
نه کودکی دانسته ام
نه بلوغ
و نه جوانی

خوب می دانم که آنچه در سر دارم نیز نه از برای" زندگی" است
انسانهای هم کیش ما
تنهابه گاه پیری زندگی را با گوشت و استخوان مزه می کنند

15 خرداد
8:00 شامگاه

Friday, April 23, 2010

سوژه : الهام

تقدیم به الهام عزیز که مرا می خواند

==================================
این بار تو را به میهمانی قلم هایم خوانده ام
تا لمس کنی مرا و بدانی ام
که بگویمت من هم درست مثل خودت دختری هستم که می آفریند
دختری که غرق در لذت تنهایی های خویش است و گاه نا گاه زنانگی اش ویار نوازش می کند
نزدیک تر بیا و ببین چگونه به گاه ابری شدن آسمان دلم با کلماتم می بارم
ببین که چه ساده از دراز کردن دست دوستی ای غرق در شوق می شوم
می بینی نیروی محرکه ی موتور قلمم را؟
از نظری که تو برای نوشته هایم می فرستی به رقص در می آیم
و از مهربانی ات که زمانی به خواندن من اختصاص می دهد به اوج می رسم

از سن و سالم اگر بپرسی من هم درست هم سن و سال و هم قد و قامت تو ام
با همان چشم و ابروی مشکی پوست سفید و لبهایی که همیشه می خندند
درست شبیه همه ی دختران این شهر
و همه دخترانی که تنهایی شان را می نویسند
راست می گویی تا بحال ندیدی ام اما
کس چه می داند
.شاید تو هم بازی خیالی کودکی تنهایم باشی

6:08 غروب
3.2.88

Wednesday, April 21, 2010

مساوات

من زنم
من زنده به گور می شوم
من به حبس خانگی محکومم
من اگر دست از پا خطا کنم زیر مشت و لگد سیاه و کبود می شوم
و دست آخر این منم که سزاوار دوست داشتنم

تو مردی
تو از بوق سگ تا شب کلاج ترمز می کنی
تو پیش هر مرد و نامردی برای چند غاز سر خم می کنی
هجوم تستوسترون در رگهای تو سینه ات را در خطرها سپر می کند
و دست آخر این تویی که شهید می شوی یا اسیر وتبعید

با همه بدی هایت فعلا اعتراضی به جفاهایی که در حقم می کنی ندارم
برو و چند صباحی مردانگی ات را خوش باش



12:55 نیمه شب
1 اردیبهشت
1389

Tuesday, April 13, 2010

بهار

شبهاي روشن
شبهاي کوتاه
که مجالي براي سوگواري ات نمي دهند
روزهاي تاريک
روزهاي صادق
که به هنگام بيدار شدن دروغي براي شاد کردن تو در چنته ندارند
...
و تو که بي هيچ ندايي بر مي خيزي
بي هيچ حديثي در تکاپويي
و بي هيچ خريداري برازنده
و تو که غرق در سکوتي و نظاره
و روزهاي گذرنده اي که فخر زيبايي شان را مي فروشندت
و تو که با آنچه در توان داري با اين و آن هم آغوش می شوی
و دست آخردر روشنايي شب تنها تنها به خانه مي روي

9:17 شب
24/1/89

Saturday, April 3, 2010

رنگین کمان

برفراز قله ی تنهایی هایت
در آن سامان که بی کس بودن خوب به خورد باورت رفته است
از دوردست نگاهی پدیدار می شود و ابری
پس از چند سیلی جانانه که به خود می زنی باورت می آید که بیداری
خودت را می بینی که ذرات وجودت در غلیانند
ابری می شوی و به آن نگاه می کوبی
...
سعادتمندتر که باشی باران می شوید
و پس از باریکه ای لذت و هیجان سرانجام به آخر می رسید و ردتان جزدر خیابانهای خیس و کفش های گل آلود پدیدار نیست
.
درصد سعادتمندی ات که کمتر باشد برخوردت با آن ابر هیچ الکترودی را بارور نمی سازد
و تو می مانی و آن دلخوش کنک همیشگی که
سرنوشت ما را برای هم نخواست

14 فروردین
سال 1389
ساعت 9 شامگاه

Thursday, February 4, 2010

زندگی من

ناپاکی نگاه ها
کدورت خنده ها
و دلهره ی شادی ها
همه و همه
بهانه ایست برای فرار از خوشبختی ای که سزاوارمان است
من ورق می زنم بهانه ها را
و در آغوش محکم خویشتن قرار می یابم
که جز من آنچه به آن نیازمندم را کس به من ندهد
پس چگونه کسی را شایسته ی ناشاد کردن خود بدانم؟
16 بهمن ماه
2:04 بامدادان

Friday, January 22, 2010

حقیقت زشت

گاهی احساس می کنم
همه ی ما
محکومیم
در تنگنای مسموم نواقص و زشتی هایمان روزگار بگذرانیم
و راه فرار مان از وجود خود نیست

...


مهم نیست چند بار یک "من" دیگر را نطفه بگذاریم
مهم نیست چند بار طلوع تغییر را در آسمان ذهن پرامیدمان نظاره گر باشیم

ما همانیم که بودیم
ما همان خواهیم بود که هستیم

...

جای خرده گرفتن به کلام ناهنجار من نیست
چرا که من هم گاهی احساسی یاس می کنم
پس هستم

1/11/88
9:15 شامگاه

Tuesday, January 19, 2010

یک حقیقت

دختر کبریت فروش سه کبریت داشت
هر کبریت یک آرزو

هرسه را روانه ی زباله دانی کرد و گفت
فرضا که سه آرزوی دیگرم هم محقق شد
آخرش که چه؟

...
از همین روست که من با تمام توانی که دارم

می دوم و دور می شوم
پنهان می شوم و رو ی بر می گردانم

از تو
ای رویایی ترین رویای من

29/10/88
1:23 ظهر

Thursday, January 14, 2010

bella ciao

می جنگیم
می بازیم
از دست می دهیم

من برادرم را
تو انسانیتت
و آن دیگری عقیده اش

هجوم بی پرده ی از دست دادنها حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد
برخی حرفها سینه دراندنی است


00:16
88/10/25

تولد دوباره

در حسرت بالهایی برای رهایی هستی
غافل از اینکه در پیله تو را مجال پر کشیدن نیست
پیله را که بگشایی
نه تو همان تویی و نه آسمانت همان رنگ
تو را چشم عالمیان به انتظار است
تا تولد دوباره ات ر درآسمانها آذین ببندد
...
تو محکوم به زندگی داشته هایت نیستی
اگر کرم زاییده اند ات
این بار به امرخود پروانه سا متولد شو
11:49
24/10/88

Sunday, January 10, 2010

هر دردی را درمان که نه...تسکینی هست

چه بسا روزهاي زمستاني که بهترين پاسخ به سوزندگي بادها و غرش های آسمان و ناشکيبايي ابرها

لبخندي باشدکه از فراز دامنه هاي بهمن خيز کوه ها

و تا قعر تیره و تار ترین گودالها

برای چند لحظه آفتابکی بی جان بپاشد

و برای فرار از مواخذه شدن به جرم نافرمانی مدنی

فورا با لباس مبدل سکوت جلوه گر شود


20/10/88
11:51 شامگاه