Friday, April 23, 2010

سوژه : الهام

تقدیم به الهام عزیز که مرا می خواند

==================================
این بار تو را به میهمانی قلم هایم خوانده ام
تا لمس کنی مرا و بدانی ام
که بگویمت من هم درست مثل خودت دختری هستم که می آفریند
دختری که غرق در لذت تنهایی های خویش است و گاه نا گاه زنانگی اش ویار نوازش می کند
نزدیک تر بیا و ببین چگونه به گاه ابری شدن آسمان دلم با کلماتم می بارم
ببین که چه ساده از دراز کردن دست دوستی ای غرق در شوق می شوم
می بینی نیروی محرکه ی موتور قلمم را؟
از نظری که تو برای نوشته هایم می فرستی به رقص در می آیم
و از مهربانی ات که زمانی به خواندن من اختصاص می دهد به اوج می رسم

از سن و سالم اگر بپرسی من هم درست هم سن و سال و هم قد و قامت تو ام
با همان چشم و ابروی مشکی پوست سفید و لبهایی که همیشه می خندند
درست شبیه همه ی دختران این شهر
و همه دخترانی که تنهایی شان را می نویسند
راست می گویی تا بحال ندیدی ام اما
کس چه می داند
.شاید تو هم بازی خیالی کودکی تنهایم باشی

6:08 غروب
3.2.88

Wednesday, April 21, 2010

مساوات

من زنم
من زنده به گور می شوم
من به حبس خانگی محکومم
من اگر دست از پا خطا کنم زیر مشت و لگد سیاه و کبود می شوم
و دست آخر این منم که سزاوار دوست داشتنم

تو مردی
تو از بوق سگ تا شب کلاج ترمز می کنی
تو پیش هر مرد و نامردی برای چند غاز سر خم می کنی
هجوم تستوسترون در رگهای تو سینه ات را در خطرها سپر می کند
و دست آخر این تویی که شهید می شوی یا اسیر وتبعید

با همه بدی هایت فعلا اعتراضی به جفاهایی که در حقم می کنی ندارم
برو و چند صباحی مردانگی ات را خوش باش



12:55 نیمه شب
1 اردیبهشت
1389

Tuesday, April 13, 2010

بهار

شبهاي روشن
شبهاي کوتاه
که مجالي براي سوگواري ات نمي دهند
روزهاي تاريک
روزهاي صادق
که به هنگام بيدار شدن دروغي براي شاد کردن تو در چنته ندارند
...
و تو که بي هيچ ندايي بر مي خيزي
بي هيچ حديثي در تکاپويي
و بي هيچ خريداري برازنده
و تو که غرق در سکوتي و نظاره
و روزهاي گذرنده اي که فخر زيبايي شان را مي فروشندت
و تو که با آنچه در توان داري با اين و آن هم آغوش می شوی
و دست آخردر روشنايي شب تنها تنها به خانه مي روي

9:17 شب
24/1/89

Saturday, April 3, 2010

رنگین کمان

برفراز قله ی تنهایی هایت
در آن سامان که بی کس بودن خوب به خورد باورت رفته است
از دوردست نگاهی پدیدار می شود و ابری
پس از چند سیلی جانانه که به خود می زنی باورت می آید که بیداری
خودت را می بینی که ذرات وجودت در غلیانند
ابری می شوی و به آن نگاه می کوبی
...
سعادتمندتر که باشی باران می شوید
و پس از باریکه ای لذت و هیجان سرانجام به آخر می رسید و ردتان جزدر خیابانهای خیس و کفش های گل آلود پدیدار نیست
.
درصد سعادتمندی ات که کمتر باشد برخوردت با آن ابر هیچ الکترودی را بارور نمی سازد
و تو می مانی و آن دلخوش کنک همیشگی که
سرنوشت ما را برای هم نخواست

14 فروردین
سال 1389
ساعت 9 شامگاه