Tuesday, October 19, 2010

نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره

تا آن دم که بیداری و جان به تن داری
پنجره به روی تابیدن نوای موسیقی در نبند
که هیچ مجالی قابل اعتماد نیست
چه گرم شور عشق بازی باشی
چه مشغول مذاکره ی هسته ای
چه با آرامش در حال صرف صبحانه باشی
و چه درب خانه را از پشت قفل کرده باشی که بخوابی
هیچ وقت نمی دانی که چه زمان طوفانها در می گیرند و ابرها به هم می کوبند
هیچ وقت نمیدانی که چه زمان محتاج قطره نوایی خواهی بود که برای چند ثانیه آتش فشان را به تاخیر بیاندازد
هیچ وقت نخواهی دانست که قرار است چه ساعتی از روز قلبت شکسته شود
راستی
اگر نظر من را می خواهی
دیگر به چشمانت سرمه نمال
چه می دانی که چه زمان ممکن است بغضت بشکند؟

27 مهر 89
11:52 شامگاه