Tuesday, June 15, 2010

سفر

منم آن مسافر دیار ناکجاآباد به زمین که باکوله باری از هورمون و نیاز در گذرم
...
من نه برای ماندن آمده ام
که به حق هیچ مهمانسرایی در این دیار پذیرای زنان مجرد نیست
رسالت من نه عمر گذراندن در آغوشهای ناپایدار است
نه شبانه روز مست باده ی عیش و لذت بودن
من تماشاچی لحظه لحظه ی این سفرم
من زندگی کننده ی تک تک دقایق این سفرم
گاه با تو می خندم
گاه به کمک آن دیگری می شتابم
گاه آن یکی و ناپاکی اش را از لیست همسفرانم خط می زنم
وبه گاه تنهایی خود را یرای ادامه ی این مسیر تجهیز می کنم
من نه برای کسی می مانم نه کسی را برای ماندنم نیازمندم
رسالت من تنها کمک به همسفرانم است
...چرا که من قدم به قدم این سفر را در گذارم


25 خرداد
10:25 شامگاه

Saturday, June 5, 2010

living in the moment

در سرم چه فرداها که شناژ بندی نمی شوند
دست هایم چه کلنگ و تیشه ها که به زمین فرو نمی توانند زد
قلب من چه عشقی برای قربانی کردن هست و نیستم در خود پنهان نکرده است

افسوس که پس از سالیان متمادی همزیستی با همین سر و دستان و قلب
نه کودکی دانسته ام
نه بلوغ
و نه جوانی

خوب می دانم که آنچه در سر دارم نیز نه از برای" زندگی" است
انسانهای هم کیش ما
تنهابه گاه پیری زندگی را با گوشت و استخوان مزه می کنند

15 خرداد
8:00 شامگاه