منم آن مسافر دیار ناکجاآباد به زمین که باکوله باری از هورمون و نیاز در گذرم
...
من نه برای ماندن آمده ام
که به حق هیچ مهمانسرایی در این دیار پذیرای زنان مجرد نیست
رسالت من نه عمر گذراندن در آغوشهای ناپایدار است
نه شبانه روز مست باده ی عیش و لذت بودن
من تماشاچی لحظه لحظه ی این سفرم
من زندگی کننده ی تک تک دقایق این سفرم
گاه با تو می خندم
گاه به کمک آن دیگری می شتابم
گاه آن یکی و ناپاکی اش را از لیست همسفرانم خط می زنم
وبه گاه تنهایی خود را یرای ادامه ی این مسیر تجهیز می کنم
من نه برای کسی می مانم نه کسی را برای ماندنم نیازمندم
رسالت من تنها کمک به همسفرانم است
...چرا که من قدم به قدم این سفر را در گذارم
25 خرداد
10:25 شامگاه
Tuesday, June 15, 2010
Saturday, June 5, 2010
living in the moment
در سرم چه فرداها که شناژ بندی نمی شوند
دست هایم چه کلنگ و تیشه ها که به زمین فرو نمی توانند زد
قلب من چه عشقی برای قربانی کردن هست و نیستم در خود پنهان نکرده است
افسوس که پس از سالیان متمادی همزیستی با همین سر و دستان و قلب
نه کودکی دانسته ام
نه بلوغ
و نه جوانی
خوب می دانم که آنچه در سر دارم نیز نه از برای" زندگی" است
انسانهای هم کیش ما
تنهابه گاه پیری زندگی را با گوشت و استخوان مزه می کنند
15 خرداد
8:00 شامگاه
دست هایم چه کلنگ و تیشه ها که به زمین فرو نمی توانند زد
قلب من چه عشقی برای قربانی کردن هست و نیستم در خود پنهان نکرده است
افسوس که پس از سالیان متمادی همزیستی با همین سر و دستان و قلب
نه کودکی دانسته ام
نه بلوغ
و نه جوانی
خوب می دانم که آنچه در سر دارم نیز نه از برای" زندگی" است
انسانهای هم کیش ما
تنهابه گاه پیری زندگی را با گوشت و استخوان مزه می کنند
15 خرداد
8:00 شامگاه
Subscribe to:
Posts (Atom)