و من قرنها از سویدای جان قهقهه خواهم زد
بزدلانه است که برای نمایش کورسوی امید به غریقی که دیگر توان تقلایش نیست
تنها هنرت این باشد که رگبار صاعقه بر سرش بکوبی تا شکر زمان بی بارانی دریا را بجا آورد
نه در قالب شعری و مدح و ذمی
و نه از روی عجز و کفر و خشمی سخن می رانم
بینمکی این بازی باخت- باخت مدتهاست هیچ کدام از حواس پنجگانه را قلقلک نمی دهد
هستی هم که وجدانا به از دست دادنش بیارزد باقی نمانده
خودت بگو
کجا نشانی از ساحل امنیست
که ا مروز به امید پانهادن بر ماسه های آن ولو قرنها دورتر از این پاروزدن از سر بگیرم؟
6 اسفند
1:55 نیمه شب