Friday, May 13, 2011

حریم

مردمک چشمانت از فرط تاریکی گشاد و گشادتر می شوند
گاهی اوقات کورسوی چراغی هم تا فرسنگها نمی یابی
هزاران مجسمه ی نساخته داری و طرح قلم نزده
اماروزهاست که زندگی مجال نوازش نمی دهدت
دلت غنج می رود از خود
که منشور اخلاقیاتت از باد پاییز و باران بهار گزندی نیافت
هرچند این جهان امانتدار خوبی برای وجود بلورین تو نبود
تو اما نازیبایی اش را با پاکی جواب دادی و قرص اعصاب و گریه های شبانه
این روزها هوا بهاریست و کبوتر دیگری به میمهانی ایوان تو آمده
لای پنجره را باز می گذاری و دلشوره غروب جمعه های کودکی به سراغت می آید:
ای وای اگر مشقهایت تمام نشود وااای

9:32 شامگاه

Monday, May 2, 2011

تاب تاب عباسی

این بازی را از آغاز نشانی از عدالت نبود
من آن دم که زاده می شدم کوچک بودم و انسانهای این دنیا بزرگ
من مشغول بازی با دوستان خیالی ام بودم و این دنیایی ها کارهای مهمتر داشتند
من زیبا بودم و باهوش و با ادب
من فهمیده و مهربان و درسخوان بودم
و من هر چه می خواستم در دستانم بود
قطره ای از خوبی های من را دیگران نداشتند
اما در خیابانهای ورود ممنوع نداشته هاشان را جشن می گرفتند
هنوز هم کبوتر ها از میان همه ی پنجره های این شهر لب پنجره ی من لانه می سازند
جوجه هایشان اما به محض پروبال گرفتن
می روند و راه بازگشت را از کم سعادتی گم می کنند
12 اردیبهشت
ساعت 19:40