Sunday, August 4, 2013

بی نام

احساس می کنم پوست تنم همچون درختان جنگلی است که با گروه آدمیان شبانه در آن حرکت می کنیم
حرکتم  همچون حرکات شاخه ها در باد
آدمها غرق  بودن در همدیگر...نه  پریشان یکی از هزاران درخت جنگل
بودن یا نبودن من نام جنگل را از او نمی گیرد

گاه از قصدمسیرم را تغییر می دهم
!تند می روم  !...آهسته می کنم
توگویی می خواهم چشم نگرانی به عقب نگاه کند
یا قدمهای مشتاقی تند تر شود

گاهی از سر درد خنجر می زنم به کسی که نبودنم را ندید
و چه دردناک است همراهی بیگناهی که ازسر ترس است

گاهی اما آرام می گیرم از این تلاش بیهوده
به تماشا می نشینم آدمیانی را که مرا نمی بیینند
به تماشا می نشینم خودم را
آه اگر  من خفت نقش پیشگی اینها را به جان می خریدم
"آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود"

...
August 4, 2013
Montreal