Wednesday, December 30, 2009

آن دم که توان گفتنم نيست

یکی از همین روزها

که از قضا از تشییع جنازه ای هم باز می گردی

ساعت شماته دار مغزت به صدا در می آید

و نا خشنود در صبحگاه تاریک سرد واقعیت چشم از خواب می گشایی


اگر روزی از همین روزها

دیگران جنازه ی تو را بر دوش گیرند

جای خالی ات را کدامین آغوش بی تاب می شود؟

نبودنت بار که را سنگین خواهد نمود؟...که اگر صراحت کلام بی رحم نمی نمود شاید می گفتم مرگت از بار خیلی ها مي کاهد
چه کسي به قطع شهادت خواهد داد که دوستش داشتي؟
حتي نگراني هايت را آيا به چشم خودشان ديده اند؟
از تو چه به يادگار خواهد ماند؟
به جز سکوت
دوري
سکوت
و گاهي اوقات هم خودخواهي ...
ساعت با بي رحمي زنگ مي زند
و تو مي ماني و دو چشم خيس و هم صدايي زن و مردي که لالايي ات مي خوانند
10/10/88
1:03 بامداد



4 comments:

  1. چه جالب گاهی وقتا منم فکر میکنم اگه بمیرم کسی هم هست که ناراحت بشه؟ خانواده ممکنه اینطور باشن ولی حساب اونی که آدم دوستش داره و عاشقشه جداعه ولی همیشه این نمیتونه دو طرفه باشه و اکثر وقت ها یکطرفه ست . بعد از مدتی کمرنگ میشه یاد آدم و به دست فراموشی سپرده میشه . شاید فراموشی بهترین و بدترین خصوصیت این زندگیه . برای هرچیزی نمیشه توضیح داد گاهی وقتا فقط سکوت کردن و نگاه کردن بهترین راهه .

    ReplyDelete
  2. ***

    موضوعیه که خیلی وقتا بهش فکر می کنم ولی ،

    ترجیح می دهم تابوتم بر پیکر دستان سردی باشد که هرگز حرارت مرگم را درک نمی کند ، تا اینکه دستانم زیر تابوتی باشد چه حرارت مرگش را احساس کند و چه نکند ...


    ***
    Elham
    ***

    ReplyDelete
  3. ممنون برای این پست و البته دیگر پست ها هم

    و ممنون از اینکه به وبلاگ من لطف داشتی

    ReplyDelete
  4. من یه بار تو یکی از نوشته هام مُردم
    تو همین پوزیشن همیشه گیم
    بیشتر فان بود
    آخراش دلم گرفت

    ReplyDelete