Wednesday, December 30, 2009

آن دم که توان گفتنم نيست

یکی از همین روزها

که از قضا از تشییع جنازه ای هم باز می گردی

ساعت شماته دار مغزت به صدا در می آید

و نا خشنود در صبحگاه تاریک سرد واقعیت چشم از خواب می گشایی


اگر روزی از همین روزها

دیگران جنازه ی تو را بر دوش گیرند

جای خالی ات را کدامین آغوش بی تاب می شود؟

نبودنت بار که را سنگین خواهد نمود؟...که اگر صراحت کلام بی رحم نمی نمود شاید می گفتم مرگت از بار خیلی ها مي کاهد
چه کسي به قطع شهادت خواهد داد که دوستش داشتي؟
حتي نگراني هايت را آيا به چشم خودشان ديده اند؟
از تو چه به يادگار خواهد ماند؟
به جز سکوت
دوري
سکوت
و گاهي اوقات هم خودخواهي ...
ساعت با بي رحمي زنگ مي زند
و تو مي ماني و دو چشم خيس و هم صدايي زن و مردي که لالايي ات مي خوانند
10/10/88
1:03 بامداد



Tuesday, December 29, 2009

هنر برتر از گهر آمد پديد

مدادي در دست مدادي در برابرم

امشب مدادرنگي هاي دوران کودکي ام را از صنوقچه بيرون آوردم

به آن اميد که رنگهايشان لباس راه راه زندان روحم را از تن برون آورد

به آن هوا که نقش هايم به حکم حبس ابد قطعي شده ام مهر برائت بکوباند

و تا طرحي رقم زنم که براي هميشه ننگ ناکفايتي را از تخلصي که براي معرفي خود بکار مي برم بزدايد
همچنان که در برابر آينه ي ذره بيني ام مشغول بازجويي از خودم بودم

مداد رنگي ها را در دست گرفتم

من به جنگ ديکتاتوري وجودم رهسپار م

مداد رنگي ها در در يک دست و قلمم در در دست ديگر

در کاغذ سپيد دفترم شعري را نقاشي مي کنم

تقديمي به جانهايي که به زندانباني خود تحت شکنجه اند

باشد که رنگهاي اين شعر روحهاي بيشماري را به پرواز در آورد
مدادي در دست مدادي در برابرم

مي سرايم و طرح مي زنم

آبي آبي زرد زرد..قرمز قرمز قرمز سبز

زنداني سياسي آزاد بايد گردد
7/10/8800:15

Thursday, December 24, 2009

جنگ جنگ تا پیروزی

بر پيشاني ام مهر معاف از رزم ز ده اند
من نه براي جنگيدن که براي زندگي کردن خلق شده ام
اي جنگجوي آزاديخواه
با تمام وجود مي ستايمت که با هدف زندگي آسوده تر مي ميري
من اما بي هيج هراس از مردن نمی میرم که بهتر زندگی کنم
زندگی می کنم تا زنده بمانم
وجه معافیت من بزدلی من است
که با مرگ زندگی بهتر نشناسم
88/9/16
شامگاه
10:25

Tuesday, December 8, 2009

لحظه ای به عمر یک زندگی

شصت سال هفتاد سال هشتاد سال و چه بسا بيشتر
چه گزافه طولاني مي نمايد عمر آدمي
وقتي با يک نگاه عاشق مي شوي
با يک لبخند غرقه در لذتي
با يک شکلات مي بخشي
و با يک نوازش به اوج مي رسي
...
چه ناروا طولاني مي نمايد عمر آدمی
وقتي با يک غفلت مي شکني
با يک شعار در زندان به خودکشي مي رسي !!!
با يک زمين خوردن توان حرکتت را از دست مي دهي
و با يک هوس آبرويت را قرباني مي کني
...
چه گزاف و ناروا از عدالت به دور است عمر آدمي
وقتي قرار است با يک لبخند يک شکلات يک نوازش يک غفلت يک شعار يک زمين خوردن و يا يک هوس زندگي چندين و چند ساله ات را رقم بزني
88/9/15
8:48 شامگاه

Saturday, October 10, 2009

میلاد

و " من" آفریده شد
به گاه شور و شوق روحی که ناصبورانه در پی آوایی است که سرریزش کند
در آن زمان که صدایی آشنا از گمگشتگی در غربت نجاتت می دهد
در آن ساعت که اشک مجال خودخواهی ات را می شکند
و به تاریخ روزی که همه چیز به زیبایی زمینه ساز آنچه باید ،جلوه گر می شود
امضا-"من" -تهران
شامگاه شنبه 18/7/88
21:20

Monday, October 5, 2009

نامه ای از من به من

مرا ببخش و رهایم کن که هر روز عشقم به تو از روز قبل بی رمق تر است

حالا می فهمم که هیچگاه آنگونه که باید دوستت نداشتم
هیچگاه آنطور که باید نوازشت نکردم
هیچگاه حتی یک بوسه ی خالی به گونه ات روا نداشتم

بیچاره تو
بیچاره تن خسته ات که از شلاقهایی که نثارت می کنم خونین و دمل بسته است
بیچاره تو
بیچاره محبتت که من در گوشه کنار بازار به آن چوب حراج می زنم
بیچاره حس اعتماد ت که من از آن کفپوشی ساختم از بهر عبور مردم کوچه برزن تا کفشهای گلی و بدبویشان را بر آن بسایند و هر از چند گاه بر آن تفی بیاندازند و رد شوند

طفلک محبت نچشیده ی نازینم
می دانم چه درد عظیمی به دوش می کشی
این زندگی سیاه تر از آن است که ثانیه ای برای آسوده بودن بیابی
بی رحم تر از آن است که صدای خنده هایت را تاب آورد
کج خو تر از آن است که بروی رویاهایت نامی جز سراب بنهد
نه صحبت از آغوش امنی است نه دست نوازشگری و نه شانه ی استوار و آرامش دهنده ای
تنهایی ات را در تنگ آغوش شادی بگیر که از نکوبختی توست که آنچه در ورای نگاه ها ی آدمیانست را نمی بینی

می دانم
با وجود این همه درد, تحمل نیش زبانها و شکنجه گری های من از توان شانه های نحیف و رنجور تو خارج است
پس مرا رها کن و از من درگذر
که من از شوکران برای تو کشنده ترم
مرا به من بسپار و برو
همچون تمام کسانی که بی هیچ جرم و گناهی از من گذشتند
همچون فرد فرد دوستان و نارفیقانی که مرا بدون اتهام تبعید کردند
حکم تبعید من تنها و تنها به سود تو معنا می یابد
بخاطرخودت هم که شده
مرا ببخش ومرا رها کن



شامگاه 2شنبه
13/7/88
19:50

Wednesday, September 30, 2009

برای پدر

گاهی اوقات
از دور که مردانی به هیبت تو را می بینم
دلم غنج می رود از اینکه امروزچه راست قامت ایستاده ای
همه ی زندگی ام را می دهم که یک بار دیگر آن مرد تو باشی
4شنبه
11:44 شب

Monday, September 28, 2009

ایمان

و چنان آرزومندانه آمدنت را به انتظار می نشینم
و چنان بی تردید خود را به امواجت می سپارم
که بار ها و بار ها و بارهای دیگر پیکر بی جانم را به صخره بکوبی و باز هم به هوشم آوری

آن روز را می بینم که از شرم سماجت هایم دوباره به روی من می خندی

من از پا نمی نشینم
تو از نو آغاز شو
...ای زندگی

شامگاه دوشنبه
6/7/88
20:25

Sunday, September 27, 2009

زندگی نامه

نقطه سر خط
زندگی آغاز می شود
...
رامشگران می نوازند
جلادان گردن می زنند
طوفانها در می گیرند وُ
جانها به بالا و پایین پرتاب می شوند
...
چشمانت را که خوب باز کنی
همه چیز به اندازه غنی ساختن اورانیوم توسط کشوری جهان سوم بی نمک به مذاقت می آید
...
کمی دورتر از آن
بی آنکه تفاوتش را بدانیم
قلمی جرقه ای را شعله ور می کند
یا جرقه ای قلمی را به کاغذ می کشد
از هر دو سو که بنگری زیباست
چرا که تنها شعر روی سنگ قبر است که می ماند
شامگاه یکشنبه
88/7/5
9:51