Saturday, November 19, 2011

gloomy sunday

روزی فرار خواهم کرد
از چشمان قضاونگرتان
از ترس رنجاندن
نا امید کردن
نگران کردن
و مجروح کردنتان
روزی نجات می یابم از خنجر هایتان
خنجری که از استخوان های بیرون آمده از زخم هایتان ساختید
از تماشای تعصب های تان
از آن کسی که نیستید
از آن کسی که نیستم
از انتظار هایتان
از ناتوانی های خود
روزی می گریزم من
از درد از درد از درد
از امید لذتهای ناپایدار
از فریب خود به امید بهبودی
روزی به قطع خواهم گریخت
از پوچی ماورای غریزه ی حفظ حیات
از تکرار مکررات
از جنگ بی پایان
از به سرمنزل اول بازگشتن های گاه و بیگاه
شاید یکی از همین روزها
وقت رفتنم برسد
شاید باید انتظار کوتاه کرد
باید رفت
باهمه ی توان دور شد
و بدون ترس قافیه و وزن در هوای بی هوایی نفس کشید


11:43
28 آبان ماه

Thursday, October 20, 2011

کمی آهسته تر زیبا

آن دم که ضربان قلبت از گامهایت پیشی می گیرد
آن لحظه که از فکر شکست، گذشته ات را منکر می شوی
آن روزها که امید بهبودی شوخی زهرآگینی بیش نیست
خودت را می بینی که در حال دویدن داس و خنجردر قلبت می
کنی
وآینه ای از سال های طولانی که بی هیچ مقصدی در برابرت است
بعد از مرگت بی شک آرزوهای محقق نشده ات با تو در گور دفن نمی شوند
قبل از آن نیز فرصت برای قدم برداشتن غیر قابل شمارش است
شتاب سلولهای بدنت به کدام آخرین مهلت مقرر ذهنت خیز برداشته؟
ترس دیر رسیدن را که فراموش کنی می بینی زاییده شدن حق و تکلیفی بود که قابل اعراض نیست
زندگی کردن اما هنر نواختن زمان است در دستگاه آرامشی به طول یک عمر
کیلومتر شمار ذهنت را در کنار درک لطافت لحظه هایی که تا مرگ محکوم به زیستنی بر چین
خوب خواهی باشیی یا بد،باش
کمی آهسته تر رد شو

27 مهر ماه
11:55 شامگاه

Friday, August 19, 2011

نغمه ی جبر

زندگی صحنه ی یکتای نقش آفرینی های اجباری ماست
نه در به بازی آمدن از ما نظر خواهی شد
نه آن هنگام که صحنه را ترک می کنیم
هنرمندانی بی بدیل هستیم که ذره ای ابتکار و آفرینش به دستان خویش ندیده ایم
ههرچه هست تلفیق وراثت است و جبر جغرافیایی و هجوم چند هورمون به مغز
هر کدام نغمه ی خود می خوانیم اما
از روی نوشته هایی که به زور در دستانمان نهاده اند
بعد از ترک کردن صحنه نیز
اینکه مردم نغمه ی ما را به یاد سپارند یا نه
صادق اگر باشیم با خود
در درجه ی آخر اهمیت است

28 مرداد
5:38 بعد از ظهر

Friday, May 13, 2011

حریم

مردمک چشمانت از فرط تاریکی گشاد و گشادتر می شوند
گاهی اوقات کورسوی چراغی هم تا فرسنگها نمی یابی
هزاران مجسمه ی نساخته داری و طرح قلم نزده
اماروزهاست که زندگی مجال نوازش نمی دهدت
دلت غنج می رود از خود
که منشور اخلاقیاتت از باد پاییز و باران بهار گزندی نیافت
هرچند این جهان امانتدار خوبی برای وجود بلورین تو نبود
تو اما نازیبایی اش را با پاکی جواب دادی و قرص اعصاب و گریه های شبانه
این روزها هوا بهاریست و کبوتر دیگری به میمهانی ایوان تو آمده
لای پنجره را باز می گذاری و دلشوره غروب جمعه های کودکی به سراغت می آید:
ای وای اگر مشقهایت تمام نشود وااای

9:32 شامگاه

Monday, May 2, 2011

تاب تاب عباسی

این بازی را از آغاز نشانی از عدالت نبود
من آن دم که زاده می شدم کوچک بودم و انسانهای این دنیا بزرگ
من مشغول بازی با دوستان خیالی ام بودم و این دنیایی ها کارهای مهمتر داشتند
من زیبا بودم و باهوش و با ادب
من فهمیده و مهربان و درسخوان بودم
و من هر چه می خواستم در دستانم بود
قطره ای از خوبی های من را دیگران نداشتند
اما در خیابانهای ورود ممنوع نداشته هاشان را جشن می گرفتند
هنوز هم کبوتر ها از میان همه ی پنجره های این شهر لب پنجره ی من لانه می سازند
جوجه هایشان اما به محض پروبال گرفتن
می روند و راه بازگشت را از کم سعادتی گم می کنند
12 اردیبهشت
ساعت 19:40

Wednesday, April 13, 2011

قاصدک هان چه خبر آوردی؟

من یک کبوتر دارم

و همه ی دردهای روی زمین را

من پناهگاه شده ام کبوتری را

که شبانه روز از لب پنجره ام بال نمی گشاید

ترس هایم را می شناسد

غم هایم را می شنود

شادی هایم را می ستاید

و لحظه ای چشمان نقره ایش را برویم نمی بندد

از میان خانه های این شهر

من مامن کبوترم شده ام

تنهایی اش در کنار تنهایی من آرام گرفته

و ما در کنار هم تاب می آوریم

وداع را"

درد مرگ را


"فروریختن را

تا دیگر بار بتوانیم که برخیزیم



24 فرودین
1390
ساعت 10:20 شامگاه

Thursday, February 24, 2011

گرز حال دل خبر داری بگو...ور نشانی مختصر داری بگو

به من یک بهانه برای گریه نکردن نشان بده
و من قرنها از سویدای جان قهقهه خواهم زد
بزدلانه است که برای نمایش کورسوی امید به غریقی که دیگر توان تقلایش نیست
تنها هنرت این باشد که رگبار صاعقه بر سرش بکوبی تا شکر زمان بی بارانی دریا را بجا آورد
نه در قالب شعری و مدح و ذمی
و نه از روی عجز و کفر و خشمی سخن می رانم
بینمکی این بازی باخت- باخت مدتهاست هیچ کدام از حواس پنجگانه را قلقلک نمی دهد
هستی هم که وجدانا به از دست دادنش بیارزد باقی نمانده
خودت بگو
کجا نشانی از ساحل امنیست
که ا مروز به امید پانهادن بر ماسه های آن ولو قرنها دورتر از این پاروزدن از سر بگیرم؟

6 اسفند
1:55 نیمه شب

Thursday, February 10, 2011

Survival of the fittest

این شامگاه بوی لجن لوله های فاضلابی را می دهد که تکه های گندیده ی بدن انسانها را از بیمارستان جذامی ها خارج می کنند
بس که نقاب بر چهرگان ، در این دور و اطراف شرم بلعیده و حیا قی کرده اند
بس که بوی عرق تن های ناآرام، سلولهای انفرادی نا امیدیما ن را از هوا خالی کرده
بس که با ناله هامان در باتلاق سکون سقوط کرده ایم
بس که انگشتهای اتهاممان چرکین است
و بس که دردهایمان را نابلدانه بروی صورت هم استفراغ می کنیم
این شامگاه به حقانیتی که کتب آسمانی هم به آن گواهی می دهند
از پیش فرض طاقت تعبیه شده برای نوع بشر به هنگام آفرینش مسموم تر است
در سیاهترین این لحظات جز من که مسافر دائمی مسیر "بامهای دنیا تا دامهای دنیا"-و برگشت - هستم
به ذهن هیچکس نمی رسد که از این بازار شام برای کودکی اش یک بسته مدادرنگی بخرد
و دو گورخر بکشد با پس زمینه ی زرد و نارنجی
به این امید که با هم آمیزی با رنگها نطفه ی بلوغش در تخمدا ن گورخر سمت چپ منعقد شود
آنهم به دست همان کودک توانمندی که تا امروز چشم عالمی دستانش را رنگین ندیده بود

22 بهمن
2 نیمه شب

Thursday, January 27, 2011

از رنجی که می بریم ...

توقع زیادی نیست اگر از دار دنیا
تنها دو دست بخواهی که شانه هایت را محکم نگاه دارند تا استفراغ کنی
در آن دم که کودکی ات بی دعوت به آغوشت پناه آورده
وتو شوری اشکهایش را که تابحال نریخته بود می چشی
...
اشکهایی که گویا دیگر سر خشکیدن ندارند

ساعت 6 تا 8 شب
هفتم بهمن ما ه