Monday, May 2, 2011

تاب تاب عباسی

این بازی را از آغاز نشانی از عدالت نبود
من آن دم که زاده می شدم کوچک بودم و انسانهای این دنیا بزرگ
من مشغول بازی با دوستان خیالی ام بودم و این دنیایی ها کارهای مهمتر داشتند
من زیبا بودم و باهوش و با ادب
من فهمیده و مهربان و درسخوان بودم
و من هر چه می خواستم در دستانم بود
قطره ای از خوبی های من را دیگران نداشتند
اما در خیابانهای ورود ممنوع نداشته هاشان را جشن می گرفتند
هنوز هم کبوتر ها از میان همه ی پنجره های این شهر لب پنجره ی من لانه می سازند
جوجه هایشان اما به محض پروبال گرفتن
می روند و راه بازگشت را از کم سعادتی گم می کنند
12 اردیبهشت
ساعت 19:40

1 comment:

  1. فهمیده و مهلبون و درسخون رو خوب اومدی
    :D

    ReplyDelete