این بازی را از آغاز نشانی از عدالت نبود
من آن دم که زاده می شدم کوچک بودم و انسانهای این دنیا بزرگ
من مشغول بازی با دوستان خیالی ام بودم و این دنیایی ها کارهای مهمتر داشتند
من زیبا بودم و باهوش و با ادب
من فهمیده و مهربان و درسخوان بودم
و من هر چه می خواستم در دستانم بود
قطره ای از خوبی های من را دیگران نداشتند
اما در خیابانهای ورود ممنوع نداشته هاشان را جشن می گرفتند
هنوز هم کبوتر ها از میان همه ی پنجره های این شهر لب پنجره ی من لانه می سازند
جوجه هایشان اما به محض پروبال گرفتن
می روند و راه بازگشت را از کم سعادتی گم می کنند
12 اردیبهشت
ساعت 19:40
Monday, May 2, 2011
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
فهمیده و مهلبون و درسخون رو خوب اومدی
ReplyDelete:D