Saturday, December 4, 2010

مرا به من بگذار...مرا به خاک بسپار....کسی؟؟؟نه هیچکس را دگر نمیخواهم

و نه حتی خودم را
دیگر خودم نمی شناسم

...

دیگر نه لازم است من از جماعت بگریزم
نه تو از من

که نه جماعت، نه تو و نه حتی من
من را نمی شناسم
...

حتی آینه وظیفه اش را از یاد برده و یکدم غریبگیم را پژواک می دهد
دیگر نه من آن دخترک سیاه چشم سپیدرویم
که سراپای وجودم به شکل ترسهایم در آمده است
...
دیگر با هر صدای بسته شدن دری
دلم نمی لرزد که برای همیشه رفتی
دوری تو تا ابد آزمون تلخ زنده بگوری
من اما در میان میدان نبرد با سهمناکترین کابوس زندگانیم ام
: زیستن با منی
که به شکل ترسهای من است




...

11:51 شامگاه
12 آذر 1389

2 comments:

  1. ترسِ از دست دادن چيزاي مختلف ... اين لعنتي باعث نابودي همه چيزه

    ReplyDelete
  2. ماندانا

    هميشه قشنگ مي نويسي كاملا تحت تاثير قرار مي دي منو

    دیگر نه من آن دخترک سیاه چشم سپیدرویم
    که سراپای وجودم به شکل ترسهایم در آمده است

    ReplyDelete