و نه حتی خودم را
دیگر خودم نمی شناسم
...
دیگر نه لازم است من از جماعت بگریزم
نه تو از من
که نه جماعت، نه تو و نه حتی من
من را نمی شناسم
...
حتی آینه وظیفه اش را از یاد برده و یکدم غریبگیم را پژواک می دهد
دیگر نه من آن دخترک سیاه چشم سپیدرویم
که سراپای وجودم به شکل ترسهایم در آمده است
...
دیگر با هر صدای بسته شدن دری
دلم نمی لرزد که برای همیشه رفتی
دوری تو تا ابد آزمون تلخ زنده بگوری
من اما در میان میدان نبرد با سهمناکترین کابوس زندگانیم ام
: زیستن با منی
که به شکل ترسهای من است
...
11:51 شامگاه
12 آذر 1389
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
ترسِ از دست دادن چيزاي مختلف ... اين لعنتي باعث نابودي همه چيزه
ReplyDeleteماندانا
ReplyDeleteهميشه قشنگ مي نويسي كاملا تحت تاثير قرار مي دي منو
دیگر نه من آن دخترک سیاه چشم سپیدرویم
که سراپای وجودم به شکل ترسهایم در آمده است