در سرم چه فرداها که شناژ بندی نمی شوند
دست هایم چه کلنگ و تیشه ها که به زمین فرو نمی توانند زد
قلب من چه عشقی برای قربانی کردن هست و نیستم در خود پنهان نکرده است
افسوس که پس از سالیان متمادی همزیستی با همین سر و دستان و قلب
نه کودکی دانسته ام
نه بلوغ
و نه جوانی
خوب می دانم که آنچه در سر دارم نیز نه از برای" زندگی" است
انسانهای هم کیش ما
تنهابه گاه پیری زندگی را با گوشت و استخوان مزه می کنند
15 خرداد
8:00 شامگاه
Saturday, June 5, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
***
ReplyDeleteفوق العاده بود ، مثل همه متن هایی که ازت خوندم !
***
Elham
***