برفراز قله ی تنهایی هایت
در آن سامان که بی کس بودن خوب به خورد باورت رفته است
از دوردست نگاهی پدیدار می شود و ابری
پس از چند سیلی جانانه که به خود می زنی باورت می آید که بیداری
خودت را می بینی که ذرات وجودت در غلیانند
ابری می شوی و به آن نگاه می کوبی
...
سعادتمندتر که باشی باران می شوید
و پس از باریکه ای لذت و هیجان سرانجام به آخر می رسید و ردتان جزدر خیابانهای خیس و کفش های گل آلود پدیدار نیست
.
درصد سعادتمندی ات که کمتر باشد برخوردت با آن ابر هیچ الکترودی را بارور نمی سازد
و تو می مانی و آن دلخوش کنک همیشگی که
سرنوشت ما را برای هم نخواست
14 فروردین
سال 1389
ساعت 9 شامگاه
Saturday, April 3, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
بازم حالت بده كه نوشتي؟
ReplyDeleteدنياي اين روزاي من ...
آدما میان و میرن
ReplyDeleteخاطره ها و رد پاهاشون می مونه فقط
حک میشه یه جورایی توی تار و پود آدم
...