Saturday, April 3, 2010

رنگین کمان

برفراز قله ی تنهایی هایت
در آن سامان که بی کس بودن خوب به خورد باورت رفته است
از دوردست نگاهی پدیدار می شود و ابری
پس از چند سیلی جانانه که به خود می زنی باورت می آید که بیداری
خودت را می بینی که ذرات وجودت در غلیانند
ابری می شوی و به آن نگاه می کوبی
...
سعادتمندتر که باشی باران می شوید
و پس از باریکه ای لذت و هیجان سرانجام به آخر می رسید و ردتان جزدر خیابانهای خیس و کفش های گل آلود پدیدار نیست
.
درصد سعادتمندی ات که کمتر باشد برخوردت با آن ابر هیچ الکترودی را بارور نمی سازد
و تو می مانی و آن دلخوش کنک همیشگی که
سرنوشت ما را برای هم نخواست

14 فروردین
سال 1389
ساعت 9 شامگاه

2 comments:

  1. بازم حالت بده كه نوشتي؟
    دنياي اين روزاي من ...

    ReplyDelete
  2. آدما میان و میرن
    خاطره ها و رد پاهاشون می مونه فقط
    حک میشه یه جورایی توی تار و پود آدم
    ...

    ReplyDelete